Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «فارس»
2024-05-03@06:24:53 GMT

«به من چه» به «به تو مربوط نیست» ختم می‌شود

تاریخ انتشار: ۱۱ مرداد ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۸۳۶۸۲۵۸

«به من چه» به «به تو مربوط نیست» ختم می‌شود

گروه جامعه خبرگزاری فارس؛ مادربزرگ می‌گفت: «کار ما از وقتی خراب شد که «به من چه» افتاد سر زبان‌ها. از وقتی که مراقبت از همدیگه و حساس بودن به خوب و بدِ همسایه و هم‌محله‌ای، مساوی شد با فضولی و دخالت. قبل‌ترها اصلا اینجوری نبود. اون موقع که من جوان بودم، توی محله قدیمی و اصیل‌مون، همه اهالی محله، همسایه‌ها رو مثل اعضای خانواده خودشون می‌دونستن.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

اگه دختر و پسر همسایه از سرِ خامی، درباره پوشش و رفتار و روابطشون دست از پا خطا می‌کردن، محال بود بزرگترهای محله، شانه‌هاشون رو بالا بندازن و چشم‌هاشون رو روی هم بذارن و بگن: «به من چه»، «خودش خانواده داره»، «هرکس رو توی قبر خودش می‌ذارن» و... اونها چیزهایی که ما توی آینه نمی‌دیدیم رو توی خشت خام می‌دیدن و می‌دونستن ولنگاری و بی‌حیایی، مثل ویروسی می‌مونه که اگه بهش مجال بدی، می‌افته به جون محله و همه رو از بزرگ و کوچک، گرفتار می‌کنه...

***

تجربه اول/ روایتگر: مادر کارمند

یکی از روزهای اوج اغتشاشات سال 1401، وقتی در پایان ساعت کاری خبر رسید مرکز شهر شلوغ شده و تاکسی های اینترنتی، درخواست ها را تایید نمی کنند، تصمیم گرفتم با مترو به خانه برگردم. همان طور که برای رفتن آماده می شدم، همکارم طوری که فقط خودش و خودم بشنویم، آرام گفت: «داری می ری ایستگاه مترو، اگه می خوای سر سلامت بیرون بیاری، چادرت رو دربیار!» با تعجب نگاهش کردم. منتظر بودم با همان خنده های شیطنت آمیز همیشگی اش، بگوید سر به سرم گذاشته اما خیلی جدی به چشم هایم خیره شد و گفت: «آدم هایی توی این روزها دیدم که انگار مسخ شده بودن. هر خانم چادری می دیدن، انگار که با دشمن مواجه شده باشن، با غیظ و غضب نگاهش می کردن. دنبال بهانه بودن که دسته جمعی بهش حمله کنن. کم نبودن خانم هایی که سرِ اعتراض به حضور آقایان در واگن خانم ها، اعتراض به شعارها و فحش های رکیک و این قبیل مسایل، از این آدم ها کتک خوردن یا چادر از سرشون کشیده شد»... با وجود تذکر خیرخواهانه همکارم، با چادر وارد ایستگاه مترو شدم و با وجود جو سنگینی که در فضای داخلی ایستگاه و واگن وجود داشت، اصطکاک و تنشی ایجاد نشد.

در خانه را که پشت سرم بستم، از اینکه با صحنه هایی شبیه آنچه همکارم گفته بود، برخورد نکرده بودم، نفس راحتی کشیدم، غافل از اینکه ماجرای عجیب تری در انتظارم است. دخترم تا مرا دید، سلام کرده و نکرده، به اتاقش رفت. در اتاقش را که باز کردم، نگاهش را از من دزدید. چشم هایش از شدت گریه پف کرده بود. تا گفتم: چی شده؟ بغضش ترکید. خودش را در آغوشم انداخت و گفت: «مامان! تو رو خدا چادرت رو در بیار!» آرام از خودم جدایش کردم و گفتم: یک ماه پیش، تو نبودی که پات رو توی یک کفش کردی که برات چادر بخرم؟ حالا میگی من چادرم رو بذارم کنار؟! موضوع چیه؟» همان طور که هق هق می کرد، گفت که هم کلاسی هایش او را از گروه مجازی دوستانه شان حذف کرده اند و در توضیح دلیلش گفته اند: «چون مادرت چادریه!» از شدت عصبانیت و ناباوری، مغزم سوت کشید اما لبخند زدم، اشک هایش را پاک کردم و گفتم: ناراحت نباش. خیلی زود، خودشون متوجه میشن اشتباه کردن.

فردا به مدرسه رفتم و اعتراضم را به مدیر مدرسه اعلام کردم. مدیر محترم و محجبه مدرسه، سری به تاسف تکان داد و گفت: «برای ثبت نام سال جدید، عذر چند نفر از بچه ها که با رفتارهاشون، نظم مدرسه رو توی این ایام به هم ریختن، خواهیم خواست اما درباره موارد اینچنینی نمی تونیم ورود کنیم. این مسایل کاملا تحت تاثیر فرهنگ و نگاه خانواده هاست. شما هم، دخترتون رو به لحاظ اعتقادی و شخصیتی قوی کنید؛ انقدر که در مقابل رفتارهایی شبیه این، متزلزل نشه...»

 

تجربه دوم/ روایتگر: مادر خانه دار

با دخترم از باشگاهش برمی گشتیم که در مسیر، سری هم به فروشگاه بزرگ سر چهارراه زدیم. برای پیدا کردن محصول موردنظرم، میان قفسه ها می گشتیم که کسی از پشت صدایم کرد. به طرف صدا که برگشتم، از دیدن خانم سرمدی غافلگیر شدم. از 2 سال قبل که به خانه جدیدشان نقل مکان کرده بودند، دیگر ندیده بودمش. دخترش را که کنارش ایستاده بود، به زحمت شناختم. با اینکه 11، 12 ساله بود، حسابی قد کشیده بود. از دیدن موهای بلند دم اسبی اش بیشتر متعجب شدم. خانم سرمدی همیشه حجاب و ظاهری معقول داشت. حتی همین حالا هم شال سرش بود. با این حال، بدون اینکه چیزی بگویم، با دخترش هم با لبخند احوالپرسی کردم. خانم سرمدی اما برخلاف من در رفتارش، نیازی به ملاحظه و مراعات ندید. تا چشمش به دختر 9 ساله ریزنقش من که شال عروسکی خوش رنگی سرش کرده بود، افتاد، انگار نه انگار بعد از 2 سال مرا دیده، با لحن ناخوشایندی گفت: «خانم رحمانی! این مسخره بازی ها چیه؟!» رد اشاره انگشتش را که دنبال کردم، به شال دخترم رسیدم. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «منظورتون چیه؟!» با همان لحن گفت: «برای چی این رو انداختید روی سر بچه؟ شما با این کار دارید عقیده خودتون رو به بچه تون تحمیل می کنید!»... نگاهی به موهای دخترش انداختم، حرفش را قطع کردم و گفتم: «خانم سرمدی! من خودم هم یک حجاب معمولی با مانتو و شال دارم اما برام مهم و باارزشه که دخترم حالا که به سن تکلیف رسیده، با حجاب مأنوس باشه. همه تلاشم رو هم کردم و می کنم که حجاب براش دوست داشتنی باشه. امروز من و پدرش وظیفه داریم خوب و بد رو نشونش بدیم. وقتی بزرگتر شد و به سن تشخیص رسید، انتخاب مسیر زندگی با خودشه.» خداحافظی مان برخلاف سلام چند دقیقه قبل، چندان دوستانه نبود اما من بیشتر از خانم سرمدی، از خودم دلخور بودم که چرا با انفعالم در مقابل بی حجابی دختر او، اجازه دادم حجاب زیبای دخترم را زیر سؤال ببرد...

 

تجربه سوم/ روایتگر: دختر دانشجو

همان طور که سرم در گوشی بود، به طرف جایگاه بانوان در قسمت انتهایی سکوی مترو رفتم. مسافران خسته، بی صدا منتظر آمدن قطار بودند که با خوش سلیقگی اتاق فرمان، یک موسیقی ملایم بی کلام، فضای ایستگاه را پر کرد. با شروع موسیقی، دخترک 4، 5 ساله ای از روی صندلی انتظار سکو پایین پرید و گفت: «مامان! ببین.» و شروع به انجام حرکات موزون کرد. مادر جوان گفت: «نه! صبر کن.» و بعد، گوشی تلفن همراهش را در حالت ضبط فیلم قرار داد و ادامه داد: «حالا شروع کن.» از یک طرف با دقت و تلاشی که دخترک برای اجرای حرکات رقص باله به خرج می داد و چند حرکت را به طور مرتب تکرار می کرد و از طرف دیگر، با ذوق و شوقی که مادرش برای ثبت هنرنمایی! او داشت، به نظر می رسید دختر خردسال دارد آموخته هایش در کلاس رقص را به نمایش می گذارد. مسافران که بدون هیچ واکنشی از کنار دخترک و مادرش که همچنان با لبخند تحسین در حال ضبط فیلم رقص او بود، می گذشتند، یاد موجی افتادم که در محرم امسال با عباراتی مثل «بچه ها را هیئت نبرید»، «به بچه ها مشکی نپوشانید»، «حضور در مجلس روضه، مناسب سن بچه ها نیست و به روح و روان شان آسیب می زند»، راه افتاد. به تلاش دختر 5 ساله برای تقلید بی عیب و نقص حرکات رقاص های حرفه ای نگاه می کردم و با خودم می گفتم: کسی هست هشتک بزند و موج راه بیندازد: «حضور در کلاس رقص، مناسب سن بچه ها نیست»؟

 

تجربه چهارم/ روایتگر: پسر جوان خادم هیئت

شب سوم شهادت آقا اباعبدالله الحسین (ع) و یارانش، پایان 12 شب خادمی ما در مجلس عزای حسینی بود. با رفقای هیئتی تا دیروقت مشغول نظافت حسینیه و جمع و جور کردن وسایل بودیم. حوالی ساعت 12 شب و موقع خداحافظی، یکی از دوستان گفت: «خادم های مجلس آقا! خداقوت. همگی معجون مهمون من؛ به نیت خیرات رفتگان و شهدای محله.» در آبمیوه فروشی محله که هنوز چراغش روشن بود، از خستگی روی صندلی ولو شدیم. منتظر آماده شدن معجون ها بودیم که پسر نوجوانی، آبمیوه به دست، به طرف میز ما آمد و با وجود میز خالی در آن طرف مغازه، عامدانه کنار ما نشست! اولین جرعه آبمیوه اش را که سر کشید، خطاب به جمع ما گفت: «می دونید این علامت چیه؟» ناخودآگاه به طرفش برگشتیم و او با اشاره به ستاره روی لباسش، ادامه داد: «این، علامت شیطانه! پرهای این ستاره که 6 تا بشه، شیطان در من حلول می کنه!...» از اعتماد به نفس عجیب و بی پروایی اش در طرح این مباحث انحرافی در حضور گروهی از جوانان مذهبی و هیئتی، مبهوت مانده بودیم. در تمام شب هایی که مراسم عزاداری محرم برپا بود، ما به توصیه بزرگان و دلسوزان، از حضور تمام اقشار حتی دختران و پسرانی که قواعد پوشش شرعی و عرفی را به درستی رعایت نکرده بودند، استقبال کرده بودیم تا هیچ کس نرنجد و از سایه امن این خیمه، بیرون نماند. حالا اما یک بچه 15، 16 ساله رو به رویمان نشسته بود و با گردن افراشته و طوطی وار، مطالب باطلی را که سایت ها و صفحات انحرافی مجازی درمغزش پمپاژ کرده بودند، تحویل مان می داد. پسرک آبمیوه اش را خورد و رفت و نگاه نگران ما را هم با خودش برد...

***

مدام روایت‌ها را بالا و پایین می‌کردم و هر بار، سؤالی به سؤال‌هایم اضافه می‌شد؛ دوگانه انفعال و تهاجم، از کِی وبال گردن جامعه اسلامی ما شد؟ چه اتفاقی افتاد که متدینین در بیان اعتقادات دینی، گرفتار خجالت و لکنت شدند و عرصه را برای پیشروی سنگر به سنگر هتاکان و هنجارشکنان باز گذاشتند؟ تذکر دلسوزانه و متعهدانه کِی جایش را به چشم‌پوشی‌های مصلحت اندیشانه داد؟...

وسط سؤال‌های بی‌جواب، یاد نقلی از مادربزرگ افتادم. بانوی موسپید خانواده، هر روز که در کوچه و محله با انواع پوشش‌ها و ظاهرهای عجیب و غریب دختران و پسران مواجه می‌شد، سری به تاسف تکان می‌داد و می‌گفت: «کار ما از وقتی خراب شد که «به من چه» افتاد سر زبان‌ها. از وقتی که مراقبت از همدیگه و حساس بودن به خوب و بدِ همسایه و هم‌محله‌ای، مساوی شد با فضولی و دخالت. قبل‌ترها اصلا اینجوری نبود. اون موقع که من جوان بودم، توی محله قدیمی و اصیل‌مون، همه اهالی محله، همسایه‌ها رو مثل اعضای خانواده خودشون می‌دونستن. اگه دختر و پسر همسایه از سرِ خامی، درباره پوشش و رفتار و روابطشون دست از پا خطا می‌کردن، محال بود بزرگترهای محله، شانه‌هاشون رو بالا بندازن و چشم‌هاشون رو روی هم بذارن و بگن: «به من چه»، «خودش خانواده داره»، «هرکس رو توی قبر خودش می‌ذارن» و... اونها چیزهایی که ما توی آینه نمی‌دیدیم رو توی خشت خام می‌دیدن و می‌دونستن ولنگاری و بی‌حیایی، مثل ویروسی می‌مونه که اگه بهش مجال بدی، می‌افته به جون محله و همه رو از بزرگ و کوچک، گرفتار می‌کنه. اینطور بود که جلوی هر خطایی رو با تذکرهای به‌موقع‌شون، توی همون قدم‌های اول می‌گرفتن.»

مادربزرگ آهی از سر حسرت می‌کشید و ادامه می‌داد: «اما بزرگترها که پیر و به‌اصطلاح قدیمی شدن و دور به دست نسل‌های بعدی افتاد، آروم‌آروم این حساسیت‌ها و دغدغه‌ها، کم‌رنگ شد. دیگه هرکس فقط سرش توی لاک خودش بود. خطایی هم اگه می‌دید، خودش رو به ندیدن می‌زد و زیر لب می‌گفت: «سری که درد نمی‌کنه رو دستمال نمی‌بندن. من هنر کنم، خانواده خودم رو حفظ کنم.» اما نمی‌دونستن خطا و قبح‌شکنی و گناه دختر و پسر همسایه، توی چهاردیواری خانه خودشون باقی نمی‌مونه. توی محله پخش می‌شه و دامن بقیه رو هم می‌گیره. نمی‌دونستن وقتی دلسوزها به خطاکارها تذکر ندن، گناه توی محیط رواج پیدا می‌کنه و جای پای گناهکارها روز به روز محکم‌تر میشه. به خیال‌شون، خوب و بدِ هرکس، مال خودشه اما نمی‌دونستن بدهایی که به خطا و گناه عادت کردن، اگه به حاشیه امنیت برسن و برو و بیا پیدا کنن، آرزوی زندگی مسالمت آمیز توی کوچه و محله و شهر رو به دل خوب‌ها می‌ذارن. کم‌کم ورق برمی‌گرده. دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشه. آدم‌های خوب و موجه حتی اگه بخوان تذکر بدن هم، قبح‌شکن‌های گستاخ، راهشون رو سد می‌کنن و می‌گن: «به تو مربوط نیست». مصیبت به همین‌جا هم ختم نمیشه. دور که به دست هنجارشکن‌ها بیفته، خوب‌ها دیگه روی آسایش رو نمی‌بینن. دیگه اونها هستن که باید توی خیابان و محله و شهر، دست به عصا راه برن تا از دست آزار و اذیت آدم‌های بی‌حیا در امان بمونن...»

مادربزگ راست می‌گفت؛ جابه‌جایی ارزش‌های جامعه، یک‌دفعه اتفاق نمی‌افتد. به همان آهستگی که مردم جامعه از روحیه دلسوزی و دغدغه‌مندی نسبت به همدیگر فاصله بگیرند و به ورطه «به من چه» بیفتند، آرام‌آرام از اصالت‌های اخلاقی و اعتقادی و انسانی هم دور می‌شوند؛ آنقدر آرام و تدریجی که سر بزنگاه، حتی خودشان هم جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کنند را نخواهند شناخت. حالا در این جامعه که به یک پازل به هم ریخته بیشتر شبیه است، شاید حتی فرصت خیرخواهی هم نصیب خوب‌ها نشود و جز «به تو مربوط نیست»، جوابی نشنوند. مادربزرگ اما هیچ وقت ناامید نبود از برگشتن آنهایی که بیراهه رفته‌اند و دیگرانی که از امر به خوبی و نهی از بدی شانه خالی کرده‌اند. می‌گفت: «خدا همه پیامبران و چهارده معصوم (ع) رو فرستاد تا مردم زیر سایه آموزش‌های اون بزرگان، خوب بودن و خیرخواهی رو تمرین کنن و خودشون جامعه‌شون رو به سعادت برسونن. همه توی این مسیر، سهم دارن. هیچ آفتی مثل بی تفاوتی نیست. اگه مردم فقط منتظر مسؤولان نمونن و خودشون هم پای کار بیان و دلسوزانه همدیگه رو به خوبی‌ها دعوت و از بدی‌ها منع کنن، هیچ وقت برای اصلاح جامعه دیر نمیشه.»

 

پایان پیام/

 

منبع: فارس

کلیدواژه: امر به معروف و نهی از منکر کردم و گفتم خوب و بد بچه ها آدم ها رو توی

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.farsnews.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فارس» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۳۶۸۲۵۸ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

خبرنگاری که معلم شد

ایسنا/همدان من امروز روزگار معلمی را زندگی می‌کنم که یکی از بزرگترین مسئولیت‌های جامعه روی دوشش سنگینی می‌کند؛ مسئولیت تربیت و آموزش کودکانی که تک‌تک‌شان آجری هستند برای ساختن آینده این سرزمین.

اینکه هر روز باید دفترهای ۳۰ دانش‌آموز را ورق بزنم، در کتاب‌های نگارش‌شان بازخورد بنویسم، حواسم به دستخط‌شان باشد، جمع و تفریق فرآیندی را بارها و بارها روی تخته بنویسم و تمرین کنم. محور اعداد را با گچ روی زمین بکشم. یک سیب را در کلاس به چهار قسمت مساوی تقسیم کنم و کسر را توضیح بدهم. حواسم باشد وارد کلاس می‌شوند سلام دهند و در بزنند، به یکدیگر احترام بگذارند، در دعواهای بچگانه‌شان میانجی‌گری کنم، در پیدا کردن مداد و پاکنی که مدام گم می‌کنند، به آنها کمک کنم، با دل‌دردهای اول صبحشان همدردی کنم و با خوشحالی‌هایشان موقع گرفتن نمره خیلی خوب، بخندم. در یک روستای دور و محروم که فقط تا کلاس نهم مدرسه دارند، امید را در دلشان زنده نگه دارم. حواسم به زهرا باشد که پدرش را بر اثر اعتیاد از دست داده و مادرش آنها رها کرده و رفته است طوری‌ که دانش‌آموزان دیگر احساس نکنند بین زهرا با آنها فرق می‌گذارم و در عین حال رفتار ترحم‌آمیزی نداشته باشم یا فاطمه که از همه فاصله می‌گیرد و آنقدر خجالتی است که با کسی دوست نمی‌شود. صبور باشم موقع اجازه‌های گاه و بیگاهشان برای خوردن آب و دستشویی رفتن یا با حرف‌های بی‌ربطشان موقع تدریس.

از ذوقشان موقع امضایی که به شکل پروانه و بادبادک در دفترهایشان می‌کشم، لذت ببرم و کیف کنم. از وضعیت خانوادگی تک‌تک‌شان مطلع شوم و به آنها بفهمانم که قالی‌بافی، فروشندگی، خانه‌داری و کشاورزی هم به اندازه پزشکی و مهندسی قابل احترام است و مهم نیست که پزشک باشی یا کشاورز؛ مهم این است که به اندازه توانت بتوانی وطنت را بسازی، حتی به اندازه یک آجر. اینها همه لحظه‌هایی از زندگی کاری یک معلم است و زندگی من امروز به شیرینی طعم نصف کلوچه‌ای است که زنگ تفریح با اصرار روی میزم می‌گذارند و می‌روند.

من فرنوش هستم، کسی که با تمام عشق و علاقه به سمت شغل شریف آموزگاری گرویده و تک تک روزها را با جان و دل نفس می‌کشم و پرودگار را شاکرم از بودن در جمعی که روحشان به لطافت باران بهاری است... 

حال می‌خواهم چند خاطره از روزهای معلمی‌ را برایتان بازگو کنم، خاطراتی ناب که توسط فرشته‌های زمینی‌ام رقم خورده و محال است از ذهنم خارج شوند.

مقنعه‌اش را جلوی آینه توی راهرو مرتب می‌کرد. کمی گشاد بود و هر چه جلو می‌آورد هنوز هم چند تار مو پیدا بود. چادر نماز دستم بود و داشتم به طرف نمازخانه می‌رفتم. همین که مرا در آینه دید، برگشت سمتم و گفت: «خانم، مقنعه مرا درست می‌کنی؟ هر کار می‌کنم نمی‌شود».

مقنعه را جلوتر آوردم کنارش را تا زدم و مرتب کردم. با هم رفتیم به طرف نمازخانه. بچه‌ها چادرهای گل گلی و سفیدشان را سر کرده بودند و منتظر بودند. چند نفری هم که چادر نداشتند، صف آخر ایستاده بودند. روز قبل گفته بودم فردا چادر رنگی بیاورید. بماند که نیم ساعت از وقت کلاس به اینکه چادر چه رنگی باشد؟ گل‌هایش سفید باشد یا صورتی؟ اگر چادر خواهرم باشد ایراد دارد؟ اگر نداشته باشم و مشکی سر کنم دعوا نمی‌کنید؟ و ... گذشت.

مقنعه‌ام را مرتب کردم و چادرم را سر کردم. همه دستشان رفت به مقنعه‌هایشان و جلو کشیدند. بعد چادر را سر کردند و ایستادیم برای اقامه نماز. چشمانشان برق می‌زد؛ به چادرهای یکدیگر نگاه می‌کردند و در مورد رنگ گل‌هایش نظر می‌دادند. هنگام شروع نماز صدای خنده‌های یواشکی و پچ‌پچ‌هایشان را از جلو می‌شنیدم، شاید این اولین‌باری بود که از صدای خنده و پچ‌پچ یک نفر در صف نماز ذوق می‌کردم. من می‌خواندم و آنها تکرار می‌کردند. این اولین‌بار بود که نماز خواندن را تجربه می‌کردند. هنوز به سن تکلیف نرسیدند اما خواندن یک نماز دو رکعتی را یاد می‌گیرند. از آن روز به بعد که کم‌کم یاد می‌گرفتند چگونه نماز بخوانند، بدون اینکه از آنها بخواهم چادر می‌آوردند تا زنگ آخر به نمازخانه برویم.

زنگ آخر بود. مشغول نوشتن تکالیفشان بودند. فهیمه جلوتر از بقیه همه را نوشت و وسایل‌اش را نصفه نیمه جمع کرد و کوله‌پشتی‌اش را انداخت و آماده رفتن شد. یکی از بچه‌ها از ته کلاس داد زد: «خانم، خانم، غلط گیرت دست فهیمه است، خودم دیدم توی دستش گرفته. همان که دیروز گفتی گم شده، اگر کسی دید برایم بیاورد.»
فهیمه دست‌پاچه شد، همانجا که بود ایستاد. چشمانش گرد شد، بلند شدم و به سمتش رفتم غلط گیر دستش بود. گفتم: «این را پدرش برایش خریده است. مال من نیست. البته نباید مدرسه بیاورد چون شما فعلاً با خودکار نمی‌نویسید پس نیازی به غلط گیر نیست.»

همه دوباره مشغول نوشتن تکالیف شدند، چند دقیقه گذشت و غلط گیر همانطور در دستانش بود. نگاهش را از من می‌دزدید و ایستاده بود تا زنگ بخورد و برود.
کنارش ایستادم و او را بیرون بردم. با هم حرف زدیم، اولش انکار کرد و می‌گفت مال خودم است اما دست آخر غلط گیر را پس داد و عذرخواهی کرد. گفت: «دیگر تکرار نمی‌شود.»

روزی دیگر، زنگ تفریح بود؛ در دفتر نشسته بودم و چای می‌خوردم. صدای داد و فریاد چند تا از بچه‌ها را پشت در شنیدم. صدا آشنا بود. بلند شدم در را باز کردم ببینم چه خبر است؛ چند تا از بچه‌ها دست فهیمه را گرفته بودند و کشان کشان به طرف دفتر می‌آوردند. یکی‌شان با داد و فریاد گفت: «خانم آبمیوه من را از توی کیفم دزدیده، رفته بود پشت حیاط مدرسه داشت آن را می‌خورد که دیدمش. مادرم صبح برایم خرید. من آبمیوه‌ام را می‌خواهم».

یک آبمیوه با طعم پرتقال دستش بود که تا نصفه خورده بود. صورت آفتاب سوخته‌اش که در بعضی قسمت‌ها رد مغز سیاه مداد روی آن بود، خیس شده بود؛ همین‌طور اشک می‌ریخت، سرش پایین بود و نگاهم نمی‌کرد؛ گفت: «خانم به خدا آبمیوه مال خودم است، صبح پدربزرگم برایم خریده.» آوردمش داخل دفتر از دستش عصبانی بودم، صدایم را بلند کردم. او به من قول داده بود. بعد از کلی بحث، معلوم شد که بله فهیمه آبمیوه را بدون اجازه و یواشکی از توی کیف دوستش برداشته بود.

پدر فهیمه وضع مالی خوبی داشت اما مشکلات خانوادگی زیادی داشتند. با او حرف زدم، برای بار دوم قول داد که دیگر تکرار نمی‌شود. از او خواستم برای آینار که آبمیوه‌اش را برداشته یک جوری جبران کند. گفتم: «اگر چیزی نیاز داشتی به خودم بگو تا راه‌حلی برایش پیدا کنیم».

فردای آن روز که به مدرسه آمد یک کارت بانکی دستش بود. سرکلاس مدام ناخنش را می‌جوید و لب‌هایش را گاز می‌گرفت. تمرکز نداشت و حواسش این طرف و آن طرف بود. زنگ تفریح او را صدا کردم. صدایش می‌لرزید. نگذاشت حرف بزنم می‌دانست می‌خواهم چه بگویم. گفت: «خانم به خدا مغازه بسته بود. همین الان از این عمو حسن بگیرم؟ مغازه‌اش همینجاست روبروی مدرسه»، گفتم: «نمی‌شود از مدرسه بیرون بروی. فردا بخر»، گفت: «نه نه، امروز این کارت را دستم دادند فردا دیگر نمی‌دهند.» رفت اما مغازه آبمیوه نداشت به او گفتم: «با آینار حرف بزن و راهی پیدا کن تا برایش جبران کنی».

توی حیاط با هم راه می‌رفتند و دستشان را انداخته بودند دور گردن یکدیگر. آینار او را بخشیده بود و فهیمه هم دو تا بادکنک به او هدیه داده بود.

درسش نسبت به قبل اُفت کرده بود. لباس‌هایش نامرتب بود. مقنعه‌اش همیشه لکه داشت؛ دو سه روز بود که بعضی دفتر و کتاب‌هایش را جا می‌گذاشت. چند بار در کلاس با شعر و داستان درباره اهمیت پاکیزگی و نظافت شخصی گفته بودم اما فایده نداشت.

زنگ آخر که صدایش کردم و از او خواستم فردا با مادرش به مدرسه بیاید تا با او حرف بزنم، گفت: «خانم مادرم خانه نیست، رفته قهر. بعضی از کتاب‌هایم خانه است اما من می‌روم خانه پدربزرگ پیش مادرم. در خانه‌مان قفل است؛ نمی‌توانم بروم کتاب‌هایم را بیاورم».

گفتم: «خب پدرت کجاست؟» لبخند زد و گفت: «پدرم شیراز است، اصلاً خانه نیست. مادرم هم با عمو و پدربزرگم که با ما زندگی می‌کنند، دعوایش شد و رفت قهر».
بعدها فهمیدم پدرش مدتی در کمپ ترک اعتیاد بوده است.

یک روز با دمپایی آمد مدرسه. همه بچه‌ها دورش جمع شده بودند. زنگ تفریح صدایش کردم. سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «خانم با عجله آمدم مدرسه، برای همین دمپایی پوشیدم».

اما روز بعد هم دمپایی پوشیده بود و همینطور روز بعدش. همین که آمدم با او حرف بزنم پرید وسط حرفم و گفت: «خانم راستش یک کتونی داشتم که به پایم تنگ شده، پایم را اذیت می‌کند، مجبور شدم دمپایی بپوشم. مادرم گفته فعلاً نمی‌توانم برایت کفش بخرم»...

اینها تنها بخشی از مشکلاتی است که یک معلم با آنها دست و پنج نرم می‌کند. معلمی که هر روز با یک مینی‌بوس ۴۰ کیلومتر راه را طی می‌کند تا «بابا آب داد» را برای ۲۳ دانش‌آموزی که چشم به راه آمدنش هستند و دم در مینی‌بوس ایستادند، مشق کند. معلمی که با غم و غصه‌های بچه‌هایش گریه می‌کند و با خنده‌هایشان می‌خندد. معلمی که گرچه کلاسش کوچک اما گرم است به گرمای تنور زنان روستایی. کلاس من شاید پروژکتور نداشته باشد اما آواز خوش پرندگان از حیاط مدرسه، برای بچه‌هایم یک ویدئو زنده است.

اینجا روستا است؛ شاید هیچ کدام از امکانات شهر را نداشته باشد، شاید کتاب‌هایمان را به زور در قفسه کوچک گوشه کلاس که حکم کتابخانه دارد، جا کرده باشیم و در کمد معلم همیشه باز باشد چون فقل ندارد، کلاس‌هایمان کوچک است آنقدر که نمی‌توانیم موقع املاء در کلاس قدم بزنیم و همه بچه‌ها را رصد کنیم و به زور از بین نیمکت‌ها رد می‌شویم، هم باید معلم ورزش باشیم، هم مربی بهداشت و هم معلم پرورشی. زنگ ورزش که می‌شود دنیای بچه‌هایم همان توپ کم باد و چند تا طناب است که با شوق به حیاط می‌برند اما من خوشحالم که در کنارشان هستم. خوشحالم از اینکه امسال در این نقطه از سرزمین همیشه سرافرازم ایران، ۲۳ دختر زیبا و معصوم هر روز چشم به راه جاده‌اند تا معلمشان از همان مینی‌بوس نارنجی پیاده شود و کیفش را دستشان بگیرند و به همان کلاس کوچک و گرم ببرند.

یکی‌شان برایم نوشته بود: «آرزوی معلم این است که ما درس بخوانیم، این طوری وقتی بزرگ می‌شویم، آدم موفقی می‌شویم و پیروز و سربلند زندگی می‌کنیم و به انسان‌های دیگر هم کمک و خدمت می‌کنیم.»

یادش بخیر، سال ۱۳۹۸ بود که از رشته شیمی در دانشگاه اراک فارغ‌التحصیل شدم و به ملایر برگشتم. عشق و علاقه‌ام به کار خبر و رسانه سبب شد از شهریورماه سال ۱۳۹۹ در ایسنا مشغول بکار شوم. اما اول مهر که می‌شد به شوق دیدن دانش‌آموزانی که با زحمت کیف مدرسه‌شان را حمل می‌کردند و با شوق برای آغاز سالتحصیلی جدید راهی مدرسه می‌شدند، قند در دلم آب می‌شد. نمی‌خواستم خبرنگاری را رها کنم اما ته دلم به مدرسه و کلاس گره خورده بود، بالاخره مهرماه ۱۴۰۰ به مدرسه رفتم و به عنوان معلم کلاس سوم مشغول بکار شدم. دو سال در مدرسه غیرانتفاعی، ضرب و تقسیم را در کنار بچه‌هایم درس دادم و مهرماه ۱۴۰۲، به طور رسمی وارد آموزش و پرورش شدم و امسال در دبستانی خدمت می‌کنم. شاید اولش کمی برایم سخت بود این همه راه و سختی‌های روستا اما حالا با جرأت می‌گویم اگر هزار بار به عقب بازگردم هنوز هم همین روستا و همین مدرسه و همین دانش‌آموزان را انتخاب می‌کنم.

و حالا سه سال است که یک معلم شده‌ام، یک معلم خبرنگار و عشق معلمی‌ام با قلم خبرنگاری گره خورده است؛ به خود می‌بالم از اینکه پا جای قدم‌های فداکارانی چون حمیدرضا گنگوزهی، اکبر عابدی، حسن امیدزاده، کاظم صفرزاده، حمیده دانش و محمود واعظی‌نسب می‌گذارم. 

انتهای پیام

دیگر خبرها

  • تصاویر ظاهر جالب دختر خانم پرسپوليسی؛ او چطور بلیط‌ می‌خرد؟
  • معلمی که عمرش را وقف تعلیم کرد
  • (ویدئو) ظاهر جالب یک هوادار خانم پرسپوليس
  • جابجایی هواداران خانم پرسپولیس در ورزشگاه آزادی؛ علت چه بود؟ | ویدئو
  • تیپ خانم مجری محبوب تلویزیون در کنسرت مصطفی راغب | تصویر
  • کشف جسد زن ۳۶ ساله در باغ
  • خبرنگاری که معلم شد
  • برای خانم بازیگر دعا کنید | فیلمی که از روی تخت بیمارستان منتشر شد
  • وینیسیوس جونیور برای آقایان وقت ندارد؛ عکس گرفتن فقط با خانم ها! / فیلم
  • فیلم| نجات خانم بمی بعد از ۴ روز از بین دو دیوار!